رمان احساس خاموش 7

صبح ساعت 6بیدار شدم..با ارامش دوشی گرفتم و رفتم پایین..میخواستم صبحانه بخوره که مامانم گفت:

-مگه امروز نباید برین ازمایش؟

-چرا..الان امیر میاد دنبالم..

مامان با مهربونی گفت:

-خوب دخترم برا ازمایش باید ناشتا باشی عزیز دلم..

با حسرت نگاهی به میز صبحانه کردم و گفتم:

-یه لیوان ابم نباید بخورم؟

-نه دخترم هیچی..

سرمو تکون دادم و گفتم:

-باشه پس من برم اماده شم..

-برو دخترم..بعد که ازمایش دادی بیا خونه صبحانه بخور..

سرمو انداختم بالا و گفتم:

-نه مامان..امروز شنبه اس..باید بعد از ازمایش برم کارخونه..خیلی کار دارم..

با نگرانی نگام کرد گفت:

-دخترم کاش تا عروسیت رفتن به کارخونه رو تعطیل میکردی..

با چشما گرد شده به مامان نگاه کردم..چشمامو بستم تا بر اعصابم مسلط بشم..بعد از چند دقیقه چشمامو باز کردم گفتم:

-مامان اگه قراره بخاطره عروسیم از کارهام بیوفتم همین الان بهم میزنم این عروسی رو..

مامان با تعجب نگام کرد..بعد اخماشو کشید توهم گفت:

-هیچ میفهمی چی میگی دختر؟..خیلی خوب برو بعدش کارخونه..ببینم از این کارخونه چی میرسه بهت..

من راه افتادم از اشپزخونه برم بیرون اما غرغر مامانو شنیدم:

-حالا انگار خودش نره کارخونه تعطیل میشه..گفتیم عروس میشه دست از کارخونه میکشه حالا برگشته میگه کاری نکن بخاطره کارخونه عروسیو بهم بزنم..من چیکار..

دیگه رفتم بیرون بقیه حرفاشو نشنیدم..رفتم تو اتاقم نگاهی به گوشیم انداختم یه اس داشتم..امیر بود بازش کردم:

"من تا 20دقیقه دیگه جلو خونتونم اماده باش"

منم مثله خودش بدونه اینکه سلام کنم یا چیزی بنویسم فقط نوشتم:

"OK"

بلند شدم موهامو شونه زدم جلو ایینه..یه ارایشه مختصری،همونقدری که وقتی کارخونه میرفتم میکردم،رو صورتم نشوندم..بلند شدم.. بیشتر اوقات لباسایه تیره میپوشیدم..

این عقیده رو داشتم که بعضی لباسهایه رنگ روشن ادمو جلف نشون میده و از سنگینی ادم کم میکنه..برا همین برا کارخونه حدالامکان تیره میپوشیدم..یه مانتو قهوه ای تیره برداشتم با شلوار جین مشکی لوله ای پوشیدم..

یه شال مشکی هم پوشیدم با کفشها ورنی پاشنه 5سانتی..کیفمو برداشتم رفتم پایین..رسیدم پایین گوشیم زنگ خورد..امیر بود تک انداخت که برم بیرون..مامان بوسیدم و گفتم:

-مامان بهارو بیدار کن خواب نیوفته باید بره دانشگاه ...

-باشه دخترم تو برو من بیدارش میکنم..

-باشه..خداحافظ مامان..

-خدا پشت و پناهت دخترم..

اروم قدم بر میداشتم..اصلا ادمی نبودم که کسی رو علاف کنم یا بد قولی کنم..وقتی با کسی یه ساعته مشخصی قرار داشته باشم حتما اون ساعت اماده ام..رفتم از در خونه بیرون..پیاده شده بود به ماشینش تکیه داده بود..

پیراهن سفید که خط ها مشکی داشت پوشیده بود..استینهاشو تا ارنج زده بود بالا..عضله ها پیچیده دستش خیلی خوب معلوم بودن..هیکلشو خیلی قشنگ نشون میداد..موهاشو کوتاه و خیلی امروزی درست کرده بود..یکم رو پیشونیش ریخته بود..

شلوار پارچه ای مشکی هم پوشیده بود با کفشها ورنی مشکی..وقتی منو دید عینک افتابیشو از رو چشماش برداشت زد رو موهاش و اومد جلو..دستشو دراز کرد و گفت:

-سلام..چیزی که نخوردی؟

دستمو گذاشتم تو دستش و گفتم:

-سلام..نه مامان نزاشت..میگم من بعد از ازمایش باید برم کارخونه با ماشینه خودم بیام؟

اخماشو کشید تو هم..وقتی اخم میکرد خدایی خیلی ترسناک میشد..اما من یکی نمیترسیدم..با بداخلاقی گفت:

-لازم نیست..بعد میرسونمت همینجا ماشینتو بردار برو..

حوصله کل کل نداشتم..خیلی گشنم بود..سرمو تکون دادم و ماشینو دور زدم در جلورو باز کردم نشستم..اونم بعد از من نشست و حرکت کرد..تا رسیدیم هیچ کدوممون حرف نزدیم..

تنها صدایی که سکوت ماشینو میشکست اهنگ "عشق یعنی این" مرتضی پاشایی بود..اصلا هواسم به دور و اطرافم نبود..داشتم فکر میکردم اخر و عاقبتم چی میشه..یعنی میشه یه روزی راحت از امیر جداشم مامانم دیگه بهم پیله نکنه که ازدواج کنم..

میشه یعنی روزی که بدونه نگرانی برا خاستگار اومدن زندگی کنم پیشه مامانم و بهار؟..امیدوارم بشه..چون این همه سختی رو نکشیدم که بعدش نتونم راحت زندگی کنم..تو افکارم غرق بودم که با صدا امیر به خودم اومدم..

برگشتم سمتش و گنگ نگاش کرد که دیدم طلبکار داره نگام میکنه..اخمامو کشیدم توهم و گفتم:

-بله؟..چیزی گفتی؟..

با اخما درهم و نگاهه طلبکارش گفت:

-معلوم هست حواست کجاس؟..دوساعت دارم صدات میکنم؟..

-خوب الان بگو؟..

چشم غره ای بهم رفت و گفت:

-پیاده شو رسیدیم..

خودش زودتر از من رفت پایین..منم پیاده شدم باهم رفتیم تو ازمایشگاه..وقتی رفتیم داخل اینقدر شلوغ بود که چشما منو امیر دراومده بود..پوفی کشیدم و کناره دیوار وایستادم..امیرعلی رفت نوبت بگیره..

حتی جایی نبود که وایسیم چه برسه به اینکه بتونیم رو صندلی بشینیم..به هزار زحمت یه گوشه کناره دیوار پیدا کردم وایستادم..تکیه دادم به دیوار دستامو جلو سینم قلاب کردم توهم و به دختر پسرایی که با شوق منتظر بودن نوبتشون بشه نگاه کردم..

خوش بحالشون چقدر خوشحالن..شاید اگه با منم بد نکرده بودن الان واقعا از ازدواجم خوشحال بودم..همینجور داشتم به بقیه نگاه میکردم و تو فکر بودم که حس کردم یکی کنارم وایستاد..برگشتم سمت راستمو نگاه کردم دیدم امیر اومده کنارم..برگشتم سمتش و جدی گفتم:

-چی شد؟..خیلی طول میکشه؟

سرشو تکون داد و مثله خودم گفت:

-داری میبینی که چقدر شلوغه..باید صبر کنیم تا نوبتمون شه..

سرمو تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم..با بی تفاوتی به دختر پسرایی که برق رضایت و خوشحالی از چشماشون میزد بیرون نگاه میکردم..تو دلم دعا کردم همشون خوشبخت شن..یه دختره کنارم وایستاده بود و دستش تو دسته نامزدش بود..برگشت طرفم و گفت:

-سلام..شماهم اومدین برا ازدواج ازمایش بدین؟..

لبخنده مهربونی زدم و گفتم:

-سلام عزیزم اره..

هرچقدر با جنس مذکر بد بودم همونقدر با همجنس خودم خوب و مهربون بودم..اونم تحت تاثیر لحن مهربونم با لبخند دستشو دراز کرد طرفم و گفت:

-من نگین هستم..از اشناییت خوشبختم..

دستمو گذاشتم تو دستش و گفتم:

-منم بارانم عزیزم..همچنین..

با برق تو چشماش گفت:

-وای چه اسم قشنگی داری..من عاشق این اسمم..

با لبخند ازش تشکر کردم..دستشو گرفت سمت پسره بغل دستیش و گفت:

-ایشون هم نامزدمه مهران..

پسره سرشو خم کرد سمتم و گفت:

-سلام خانوم..خوب هستین؟..

داشت اخمام میرفت توهم اما گفتم بنده خدا که چیزی نگفت فقط احوال پرسی کرد..سعی کردم تندی نکنم..خیلی معمولی گفتم:

-سلام مرسی..شما خوبین؟

-ممنون..

نگین با کنجکاوی خم شد نگاهی به امیرعلی کرد..یه پاشو تکیه داده بود به دیوار سرشو انداخته بود پایین و با سوییچ تو دستش بازی میکرد..اما کاملا مشخص بود هواسش به مکالمه مائه..نگین خوب امیر رو دید زد بعد گفت:

-ماشالا چقدر بهم میایین باران جان..

ای کاش بهم نمیومدیم و اصلا همدیگه رو نمیشناختیم..ایششش..با همون لحن قبلیم دستمو گرفتم سمت امیر و گفت:

-ایشون هم امیرعلی نامزدم هستن..

امیر سرشو با تعجب اورد بالا..اولین بار بود نامزد خودم خطابش میکردم..وقتی از تو چشمام خوند جلو نگین اینا این حرفو زدم برگشت سمتشون و با صدا بم و مردونه اش گفت:

-سلام خانوم..

-سلام خوب هستین..از اشنایی باهاتون خوشوقتم..

امیر با تواضع سرشو خم کرد و با غرور گفت:

-همچنین..

مهران اومد جلو دستشو گرفت سمت امیر و با خوش رویی گفت:

-سلام داداش خوبی؟

امیر هم مثله مهران خیلی صمیمی گفت:

-سلام..قربونت تو خوبی؟

-چاکرم..

با تعجب به این فکر میکردم چه زود باهم صمیمی شدن..کناره هم وایستادن و شروع کردن درباره شلوغی اونجا حرف زدن..منو نگین هم درباره تاریخ عروسی و اینا حرف میزدیم..اونا دوهفته دیگه عروسیشون بود..اما ما 1ماه دیگه..شمارمو گرفت و گفت:

-باران باید قول بدی حتما بیایی عروسیم..باشه؟

سرمو تکون دادم تنها دلیلی که به ذهنم رسید و گفتم:

-خودت که میدونی کارا عروسی چقدره سخته..مخصوصا جهیزیه خریدن و این چیزها..بعدم من شاغلم وقت سر خاروندن ندارم..قول نمیدم اما اگه بتونم حتما با امیرو خواهرم میاییم..

لب ورچید و گفت:

-من دوست داشتم بیایی..خلاصه اگه بیایی خوشحالم میکنی..

-بتونم حتما میام گلم..

-باشه پس من زنگ میزنم تاریخ و ادرس رو بهت میدم..

-مرسی عزیزم..

همون موقع دیدم مهران هم داره امیر رو دعوت میکنه..برگشتم سمتشون و گفتم:

-اقا مهران من به نگین جانم گفتم..خودتون که میدونین کارا عروسی چقدر سخته..واقعا سرمون شلوغه مخصوصا هردومون شاغل هم هستیم..اما اگه تونستیم و سرمون یکم خلوت تر شد حتما میاییم..

سرشو خم کرد و گفت:

-واقعا خوشحالمون میکنین بیایین..

امیر دستشو گذاشت رو شونه مهران و گفت:

-تونستیم حتما چند نفرو برمیداریم همرامون میاریم تا اینقدر تعارف نکنی..

مهران خندید و گفت:

-بچه میترسونی؟..بیار خوشحالم میشیم..

امیر با لبخنده محوی سرشو تکون داد و گفت:

-حالا وقتی 10نفری اومدیم عروسیتون ببینم بازم این حرفو میزنی یا نه...

نگین با خنده گفت:

-ما خیلی هم خوشحال میشیم عروسیمون شلوغ میشه..

امیر با همون لبخند گفت:

-پس مارو 10نفر حساب کنین..

مهران با خنده سرشو تکون داد..همون موقع نوبتشون شد صداشون زدن..رفتن ازمایش بدن ماهم دوباره بیکار شدیم..کاش نوبتشون نشده بود..هنوز داشتم غر میزدم که مارو هم صدا زدن..

با خوشحالی که فقط تو دلم بود و تو صورتم اصلا معلوم نبود راه افتادیم سمت اون قسمتی که ازمایش میگیرن..دیگه کم کم داشت حوصلم سر میرفت..وقتی میخواستن ازم ازمایش خون بگیرن بدون اینکه لوس بازی دربیارم استین مانتومو زدم بالا و منتظر شدم..تندتند ازمایشارو دادیم و اومدیم بیرون..

وقتی امیر پرسید کی بیاییم جوابو بگیریم اونم گفت فرداصبح راه افتادیم سمت ماشین..داشتیم میرسیدیم به ماشین که نگین پرید جلوم و گفت:

-کارتون تموم شد؟

جاخورده نگاش کردم و گفتم:

-اره تموم شد..


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


موضوعات مرتبط: رمان احساس خاموش ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 25 تير 1393برچسب:, | 18:46 | نویسنده : sarina |
.: Weblog Themes By RoozGozar.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس